عکس سفره افطار مامان گلم برای ولادت امام حسن علیه السلام
شهید پرور
۱۰
۱۸۷

سفره افطار مامان گلم برای ولادت امام حسن علیه السلام

۳ خرداد ۹۸
دوستان تو این شبای عزیز که سرنوشتمون تعیین میشه درحق هم دعاکنیم‌...بنده ناقابلم از دعای خیرتون بی نصیب نزارید..التماس دعای فرج🌹💕ایناهم مخلفات خاص سفره:آش رشته،حلوا قالبی،حلوا رولی،شیرینی گل محمدی،کیک ولادت امام حسن علیه السلام..

#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_هفتادودوم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز


«شبیه پدر»


دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و
این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم...
–خیلی سخت بود؟...
–چی؟...
–زندگی توی غربت...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه
مادرم رو حس می کردم...
–خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش
بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما االن می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون...

–کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخالقش می شد ... ولی
من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله
دارم و ازش عقب ترم ... خیلی...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم
برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و
جواب استخاره رو درک نمی کردم...



#ادامه_دارد...

#شهید_سید_محمد_طاها_ایمانی
...